فهرست مطالب:

بخشهایی از خاطرات دکتر جسیکا وگلسانگ ، "All Dog's Go To Kevin" را بخوانید
بخشهایی از خاطرات دکتر جسیکا وگلسانگ ، "All Dog's Go To Kevin" را بخوانید

تصویری: بخشهایی از خاطرات دکتر جسیکا وگلسانگ ، "All Dog's Go To Kevin" را بخوانید

تصویری: بخشهایی از خاطرات دکتر جسیکا وگلسانگ ،
تصویری: 𝕬𝖑𝖑 𝕯𝖔𝖌𝖘 𝕲𝖔 𝖙𝖔 𝕳𝖊𝖆𝖛𝖊𝖓 ❤ 2024, نوامبر
Anonim

این هفته ما در حال خواندن خاطرات جدید دکتر Vogelsang هستیم ، همه سگها به کوین می روند ، و فکر کردیم که شما نیز ممکن است از خواندن برخی از آنها لذت ببرید. برای اکران در تاریخ 14 ژوئیه برنامه ریزی شده است ، اما اکنون برای پیش خرید در دسترس است. می توانید در اینجا در سایت ناشر اطلاعات بیشتری در مورد محل سفارش خود کسب کنید.

در ضمن در خواندن بخشهایی از خاطرات وی با ما همراه باشید و لطفاً با گذاشتن نظر به ما کمک کنید تا اولین دکتر دکتر پنجره را تبریک بگوییم.

همه سگها به کوین ، کتاب های سگ ، جسیکا وگلسانگ می روند
همه سگها به کوین ، کتاب های سگ ، جسیکا وگلسانگ می روند

فصل 17

مدت ها بود که این عقیده را داشتم که داروی تقلبی اغلب محصول جانبی ارتباط پراکنده است. در حالی که ممکن است برخی از دامپزشکان در تشخیص بیماری ضعیف باشند ، اکثریت قریب به اتفاق دامپزشکی که من آنها را می شناسم ، فارغ از شخصیت آنها ، پزشکان عالی هستند. بیشتر اوقات ما در پزشکی خود کوتاهی نمی کنیم بلکه به طور واضح و روشن به مشتری های خود کمک می کنیم که آنچه را که توصیه می کنیم. یا حتی همان چیزی که ما توصیه می کنیم ، دوره است. موفی مریضی بود که من قبلاً ندیده بودم ، یک ساله شیعه تزو که برای عطسه اسپاسم به کلینیک مراجعه کرد. طبق گفته مشتری ، خانم تاونسند ، آنها ناگهان شروع کرده بودند.

"پس او سابقه این قسمت ها را ندارد؟" من پرسیدم.

او پاسخ داد: "من نمی دانم ،" "من فقط سگ هستم - برای دخترم نشسته ام."

همانطور که صحبت می کردیم ، موفی دوباره عطسه شروع کرد - achoo achoo aCHOO! هفت بار پشت سر هم. مکث کرد و سر سفید و مبهم سفید خود را تکان داد و به پوزه خود لگد زد.

"آیا او قبل از این اتفاق بیرون بود؟" من پرسیدم.

خانم تاونسند گفت: "بله." "امروز صبح که من مشغول علف هرز کردن باغ بودم ، او برای چند ساعت با من بیرون بود."

بلافاصله ذهن من به سمت دم اسبی حرکت کرد ، یک نوع بخصوص شیوع علف چمن در منطقه ما. در ماه های تابستان ، آنها عادت ناخوشایندی دارند که خود را در انواع مکان های سگ قرار می دهند: گوش ها ، پاها ، پلک ها ، لثه ها و بله ، تا بالای بینی. این مواد گیاهی خاردار که مانند یک نیزه یک طرفه کار می کنند ، به دلیل سوراخ شدن پوست و ایجاد خرابی در داخل بدن شناخته شده اند. بهتر است آنها را در اسرع وقت خارج کنید.

متأسفانه ، به دلیل خاصیت خاردارهای کوچک روی بذر ، دم اسبی به خودی خود نمی ریزد - شما باید آنها را حذف کنید. گاهی اوقات ، اگر خوش شانس باشید ، می توانید در حالی که حیوان خانگی بیدار است ، یکی را از مجرای گوش بیرون بیاورید ، اما بینی ها داستان دیگری است.

تعجب آور نیست که سگ معمولی علاقه ای به نگه داشتن در حالی که شما یک جفت تمیزکننده روانکاری لگد را به سمت بینی خود می کشید تا برای ماهیگیری دمهای دم در سینوسهای حساس خود بکشد ، ندارد. و این خطرناک است - اگر آنها در یک لحظه اشتباه حرکت کنند ، شما یک تکه فلز تیز را یک لایه استخوان از مغز آنها دور نگه داشته اید. شکار گنج بینی استاندارد در کلینیک ما شامل بیهوشی عمومی ، یک مخروط otoscope است که به عنوان یک مرجع برای باز نگه داشتن حفره ها و یک smidgen از نماز عمل می کند.

من همه اینها را به بهترین نحو ممکن برای خانم تاونسند توضیح دادم ، که با بی اعتمادی از پشت عینک چشم چشم من را نگاه کرد و وقتی به او گفتم بیهوشی چشمک می زند.

"آیا نمی توان بدون بیهوشی فقط تلاش کرد؟" او پرسید.

گفتم: "متأسفانه ، نه". وی گفت: "محال است که بدون آن قطعه طولانی فلز از بینی او به سلامت بالا برود. سوراخ های بینی او بسیار کوچک است و برای او بسیار ناخوشایند است ، بنابراین او بی حرکت نخواهد ماند."

وی گفت: "من قبل از انجام این کار باید با دخترم صحبت کنم."

"من میفهمم. قبل از اینکه او را بیهوش کنیم ، به رضایت دخترتان احتیاج داریم."

موفی با خانم تاونسند و یک نسخه از تخمین رفت. من امیدوار بودم که آنها را در همان بعد از ظهر بازگردانم تا بتوانیم در اسرع وقت به سگ کمک کنیم ، اما آنها برنگشتند.

روز بعد ، مری- کیت به پشت سرش را زد و با قافله به سمت من آمد ، صدای بلندی که به سمت محل درمان می ریخت در حالی که درب پشتش بسته شد.

وی گفت: "صاحب مافی اینجا است." "و او MAAAAAD است."

آهی کشیدم "او را در اتاق 2 قرار دهید."

مانند یک بازی تلفنی ، تلاش برای برقراری ارتباط با سگی که نمی تواند با صاحب خانگی که در آنجا نبوده اند از طریق یک حیوان خانگی که از شما شنیده است صحبت کند ، یک یا دو سو mis تفاهم ایجاد می کند. هنگامی که خانم تاونسند برداشت خود را از تشخیص من برای دخترش به گوش او رساند ، دختر از محل کار خود را به خانه رساند و مافی را نزد دامپزشک عادی خود برد ، و وی بی درنگ سگ را بیهوش کرد و دم روبو را برداشت.

صاحب مافی بدون مقدمه گفت: "دامپزشک من گفت تو وحشتناک هستی" "آیا شما نمی دانید که دم اسبی ها می توانند وارد مغز شوند؟ نزدیک بود او را بکشی! " صدای او به کرسندو رسید.

"من فکر می کنم ممکن است در اینجا سو mis تفاهم وجود داشته باشد. من می خواستم آن را حذف کنم. "به او گفتم.

"حیوان خانگی که مادر شما بود ، درست است؟ وی گفت قبل از تأیید برآورد لازم است با شما صحبت کند."

صاحب خانه پاسخ داد: "این چیزی نیست که او گفت." "او گفت که شما گفتید به هیچ وجه دم اسبی در آنجا قرار نمی گیرد و ما باید او را بخوابیم. خوب یکی آنجا بود! اشتباه کردید و تقریباً او را بخاطر آن خوابانده اید!"

نفس راحتی کشیدم و به خودم یادآوری کردم که آهی نکشم. من گفتم: "آنچه به مادرت گفتم این بود که فکر می کردم موفی دم اسبی دارد ، اما به هیچ وجه نمی توانم آن را بدون بیهوشی بردارم. بنابراین من به او تخمین زده ام که همه اینها باشد."

"آیا شما مادرم را دروغگو می گویید؟" او خواستار شد. این خوب پیش نمی رفت.

"نه ،" من گفتم ، "من فقط فکر می کنم که او ممکن است من را سو mis شنیده باشد."

"خوب ، پس حالا شما می گویی او احمق است." من در سکوت دعا کردم که دزدگیر آتش خاموش شود یا زلزله ای به صدا درآید. امواج عصبانیت خشمگین که از این زن می لرزید هر چه بیشتر گوشه من را تحت فشار قرار می داد و راهی برای نجات نبود.

من گفتم: "نه ، کاملاً نه." "من فکر می کنم شاید من فقط خودم را به اندازه کافی کافی توضیح ندادم." رکورد را روی کامپیوتر بلند کردم و به او نشان دادم. "دیدن؟ او بیهوشی را رد کرد."

او یک دقیقه به آن فکر کرد و تصمیم گرفت که هنوز می خواهد دیوانه باشد. "شما مکیده اید و من می خواهم بازپرداخت بازدید را بازپرداخت کنم." ما با کمال میل آن را تهیه کردیم.

فصل 20

حق با او بود. Kekoa بیشتر شبیه یک نمایشنامه اغراق آمیز کاریکاتوریست از یک آزمایشگاه مسخره بود تا یک لابرادور واقعی.

سر او به طور نامتناسبی کوچک بود ، و سینه بشکه ای پهن او توسط چهار پایه دوکی پشتیبانی می شد. اثر کل یک بالون بیش از حد باد شده بود. اما ما او را برای زیبایی شناسی انتخاب نکردیم.

وقتی او چوب می زد و روی پاهای من می افتاد ، دم لاغر او با چنان نیرویی به دیوار می خورد که گمان می کنی کسی تخته سنگی را شلاق می زند ، هرگز متوجه شد. هیجان او چنان بود که وقتی نزدیک من ایستاده بود ، پ toر به پای او قدم می زد ، عظیم ، درحال ظهور ، و سپس با ملایم ترین حرکت ، سر ریز خود را به دستان من فرو کرد و آنها را با بوسه پوشاند. سعی کردم سر او را فشار دهم اما من بعد از آن دست او را نیز بوسید ، من سرانجام منصرف شدم. دم او هرگز از لرزیدن متوقف نشد. من عاشق شده بودم

هر وقت بچه ها روی زمین دراز می شدند ، ککوآ با سر و صدا می زد ، تپش می زد ، تپ می زد و مثل لکه روی آنها می چرخید. او تمام زبان و خز آنها را ذوب کرد و در یک گودال از خنده های خوشحالشان حل شد. بعد از اینکه خودش را بین Zach و Zoe لگد زد ، با لگن هایش را به عقب و جلو رد کرد تا جا باز شود ، او با کمال میل به پشت خود غلت می زد ، پاهایش را در هوا لگد می زد و گهگاه گوزهای کوچکی را بیرون می داد.

ما پنجره ها را باز گذاشتیم و عکس های ضعیف گاه به گاه را تحمل کردیم ، زیرا ، هیچ کس هرگز نگفت که ویژگی های فوتوژنیک سگ من باعث می شود من خیلی دنج و دوست داشته باشم.

ما یکی از آن جاروبرقی های بسیار گران قیمت را خریداری کردیم ، زیرا گیاهان خزدار که از سطح زمین سرازیر می شوند هزینه کمی برای پرداخت فشار تسکین دهنده یک سگ خوشحال است که برای خراش های لب به لب شما خم می شود. و ما مقدار زیادی دستمال کاغذی و ضد عفونی کننده دست در اطراف خود نگه داشتیم زیرا به اندازه یک رشته بزاق چسبناک بر روی بازو ، مقدار بسیار خوبی برای شما بسیار جذاب بود که ککوآ کاملا به معنای واقعی کلمه شما را خسته کند.

این ستایش کامل و احتمالاً غیرمستقیم از همراهی انسان ، با یک قیمت سنگین همراه بود. ککوآ خیلی دوست داشت یکی از آن سگهای چهار پوندی جیبی باشد که می توان او را بدون زحمت به داخل بازار ، اداره پست و کار برد ، و این یک لکه دائمی برای کسانی بود که او بهترین آنها را دوست داشت. متأسفانه ، به عنوان یک کره هفتاد پوندی گاز ، خز و بزاق ، موارد زیادی وجود داشت که او مجبور بود خودش در خانه بماند ، و هر بار که ما را ترک می کردیم ، او عمیقاً عزادار می شد ، گویا مدتهاست که می رویم استقرار و یک سفر دو دقیقه ای به 7 ‑ یازده.

هنگامی که او برای برقراری ارتباط با هیچ کس به جز گربه گیر نکرد ، درد ، اضطراب و غم عمیق فراگیر خود را به "موسیقی" منتقل کرد. او آواز بدبختی را خواند ، ناله ای سوراخ کننده از عصبانیت دلخراشی که شیشه ها را خرد کرد و سلامت عقل نزدیکان را به اندازه کافی شنید تا به طور منظم آن را بشنوند. اولین باری که صدای زوزه او را شنیدم ، در مسیر حرکت مکث کردم و از پنجره به بیرون نگاه کردم تا ببینم آمبولانس نزدیک شده از چه جهتی می آید. بار دوم ، فکر کردم یک بسته کایوت به خانه نفوذ کرده است. برای بار سوم ، فقط هفت روز از زندگی او با ما ، برایان و من پا به بیرون گذاشتیم تا به همسایه ای سلام کنیم و تصنیف وای او را از جلوی پنجره بازمان شنیدیم. باووووووووووو! اوكو!

اررررووووووووووووووووووووووووووووووووون به همین دلیل او آخرین خانه خود را از دست داده بود.

"آیا او غمگین است؟" از همسایه پرسید.

"من فکر می کنم که دلم برای ما تنگ شده است ،" من با زنجبیل گفتم ، "آیا این را از داخل خانه خود می شنوی؟" خوشبختانه ، آنها سر خود را تکان دادند نه.

من برایان گفتم: "خوب ، حداقل او در حالی که ما در خانه هستیم این کار را نمی کند." "و او مخرب نیست!"

روز بعد ، من بعد از بردن بچه ها به مدرسه به خانه آمدم و داخل ماشین رفتم و با دقت به آهنگ غمگین گوش می دادم. به برکت آرام بود. درب ورودی را باز کردم ، و ککوآ با هیجان در گوشه و کنار چرخید و گربه را از خوشحالی کنار زد.

من گفتم: "سلام ، ككوآ ،" دستم را گرفتم تا او را بزنم. "آیا پانزده دقیقه ای که نبودم دلت برای من تنگ شده بود؟"

وقتی دستم را از سر او برداشتم ، متوجه شدم که انگشتانم در ماده ای چسبناک پوشانده شده اند. به او نگاه کردم و بی گناه دمش را تکان دادم با براق پودر سفید رنگی که به بینی ، لبه های لبش چسبیده بود و وقتی نگاه کردم و پنجه هایش را نگاه کردم. با تعجب که چرا سگ من ناگهان پس از کک پرش در Scarface مانند آل پاچینو به نظر می رسید ، من آن گوشه را گشتم و درب انبار را دیدم که نیمه باز است. یک جعبه مقوایی خالی از پودر قند ، به جوانی که به سختی قابل تشخیص است ، جویده شده و تنها در کف آشپزخانه دراز کشیده و در اثر فرسایش پودر سفید ، قتل عام شده است. به ککوآ نگاه کردم. نگاهش را به عقب انداخت.

گفتم: "ككوآ". دمش را تکان داد.

دوباره گفتم: "KeKOA" او روی تلی از پودر قند پایین افتاد و همچنان به من چرخید و خمیر قند چسبناک بینی را لیس زد. قسمت بهتر دو ساعت طول کشید تا با تمسخر و غر زدن ، آن خرابکاری را پاک کنم.

روز بعد ، مطمئن شدم که قبل از بردن بچه ها به مدرسه در انبار را بسته ام. این بار که برگشتم ، خانه دوباره ساکت بود. فکر کردم ، او فقط به مدتی نیاز داشت تا خود را تنظیم کند ، در را باز کردم. نه ککوآ ببینید او چقدر آرام است؟ ما به آنجا می رسیم ، خدا را شکر.

"ککوآ!" دوباره زنگ زدم هیچ چیزی. گربه در گوشه ای پرسه زد ، یک دم بی تفاوت به من داد و دوباره به سمت طاقچه پنجره سر خورد.

با حیرت ، پایین طبقه پایین را قدم زدم و دوباره در آشپزخانه پیچیدم. در شربت خانه بود ، هنوز بسته است.

"ککوآ؟" تماس گرفتم. "شما کجا هستید؟"

سپس من آن را شنیدم ، صدای ضربت سخت - ضربت - ضربه یک دم که در را تکان می دهد. صدا از داخل شربت خانه بیرون می آمد. در را باز کردم و بیرون او افتاد ، تلی از لفاف ها ، جعبه ها و ترقه هایی که پشت زمین لغزش از کف تازه ملافه شده بیرون ریختند. او بلافاصله به آن طرف جزیره آشپزخانه دوید و به پشت من نگاه کرد ، دمش عصبی از این ور به آن طرف می چرخید و خرده های ماهی قرمز با هر لرزش اسپری می کردند.

خیلی گیج شده بودم و حتی نمی توانستم ناراحت شوم. او چگونه این کار را انجام داد؟ او باید دستگیره را با بینی پایین هل داده ، خود را به انبار گنجه کند و به طور اتفاقی با انتهای عقب در را پشت سرش بکوبد. او در ترکیب ترس و سرخوشی ، تقریباً هر ماده خوراکی را در سه قفسه پایین بلعیده بود. خوشبختانه بیشتر موارد غذاهای کنسرو شده بود ، اما هنوز هم قتل عام زیادی وجود داشت. نصف قرص نان. یک کیسه بادام زمینی پرازل

من کیسه هایی را که وی به طور ماهرانه ای از آن خوراکی های خوراکی استخراج کرده بود ، اسکن کردم تا نشانه های مواد غذایی سمی باشد و برای تسکین من هیچ بسته بندی شکلات یا آدامس بدون قند پیدا نکردم ، دو موردی که ممکن است "اورژانس درمانگاه" را به من قبلاً در لیست انجام …

با نگاهی دوباره به داخل ، متوجه شدم که یک دسته موز در میان قوطی های لوبیا و سوپ قرار دارد که تنها بازمانده کشتار است. ظاهراً کندن پوست آنها کار زیادی بود. با بررسی فاجعه قبل از خودم ، سعی کردم بفهمم که قصد انجام چه کاری را دارم. بعد از ظهر آن روز ، پسرم متفکرانه به من نگاه کرد و پرسید ، "چرا کوا اگر اینقدر تنها شود ، به پیش دبستانی نمی رود؟"

این یک ایده خوب بود. من در مورد محاسن ترک او در خانه برای کار کردن و یا او را برای کار با من بحث کردم. دفتر ما در یک ساختمان با یک مرکز مراقبت روزانه سگی مشترک بود ، بنابراین اولین آزمایش من شامل یک روز آزمایشی در آنجا بود. من استدلال کردم که او از حضور در جمع بیش از آنچه که خودش نشسته و در محاصره سگها و گربه های یکسان مضطرب در قفس قرار دارد لذت خواهد برد. مراقبت روزانه قول داد او را در اتاق دیگری با سگهای بزرگ دیگر جای دهد و عشق زیادی به او بدهد.

ناهار را دور زدم و از پنجره نگاه کردم تا ببینم حالش چطور است. من در اتاق بررسی کردم ، جایی که ویمارانر اسباب بازی های جویدن و Golden Retrievers را با توپ های تنیس به عقب و جلو می چرخاند. دم تکان دادن ، چشمهای آرام. بعد از یک دقیقه اسکن ، یک سطل سیاه را در گوشه ای که تصور می کردم یک سطل آشغال است ، برداشتم. ککوآ بود ، بی حرکت قوز کرده و با ناراحتی به در خیره شده بود. خدمتکار از آن طرف عبور کرد و توپی را دراز کرد ، که آن را نادیده گرفت. من استدلال کردم ، شاید او از همه سرگرمی های امروز صبح خسته شده باشد.

وقتی او را بعد از کار تحویل گرفتم ، در گزارش کارنامه روزانه مشخص شد که ککوآ کل مدت هشت ساعت را در همان موقعیت دقیق سپری کرده است. در این یادداشت با شکاف خطی آمده بود: "او کمی غمگین به نظر می رسید ،" اما ما دوست داشتیم او را داشته باشیم. شاید او به موقع به ما عادت کند."

روز بعد تصمیم گرفتم به جای آن او را مستقیماً وارد کار کنم. او بلافاصله خودش را زیر مدفوع کنار پاهای من قرار داد ، فضایی تقریباً یک اینچ کوتاه برای دور شکمش.

خوب ، فکر کردم در مدتی که به وی احتیاج دارد ، قبل از اینکه او مرا دنبال کند ، می توانم به یک اتاق امتحان بروم.

سوزان پرونده اتاق 1 را به من تحویل داد. من به شکایت ارائه شده نگاه کردم. "سگ در اتاق نشیمن منفجر شد اما اکنون خیلی بهتر شده است."

"من امیدوارم که این اشاره به اسهال باشد ، زیرا اگر نه ما فقط شاهد یک معجزه بوده ایم."

"نیازی نیست. این اسهال است."

من بلند شدم و به اتاق 1 رسیدم تا قبل از اینکه ککوآ متوجه شود من در حال پرواز هستم ، حادثه نارنجک روده را بررسی کنم.

حدود دو دقیقه مانده به قرار ملاقات ، صدای ناله کوچکی را از راهرو پشتی شنیدم. اوووووووووووو

نرم بود ، ککوآ آواز رها شدن به راهرو خالی را زمزمه می کرد. در ابتدا صاحبان حیوانات خانگی آن را نشنیدند. غر غر غرق شکم تانک شد.

"سپس ما دیروز یک براتورست به او دادیم و آیا من یک نوزاد یا چیزی را شنیدم؟"

من گفتم: "اوه ، شما کلینیک دامپزشکی را می شناسید." "همیشه کسی سر و صدا می کند."

"بنابراین ، به هر حال ، من به ماری گفتم که خردل تند را کنار بگذارد ، اما آیا آن سگ خوب است؟"

اووووووووووووووووو حالا ککوآ عصبانی شده بود. صدای خراشیدن پنجه های او را به در شنیدم.

من گفتم: "او خوب است." "یک لحظه ببخشید."

سرم را از در بیرون کشیدم. "مانی؟"

او گفت ، "فهمیدم" ، و در گوشه ای با تار نایلونی در دست دویدن داشت. "بیا ، کوا."

من برگشتم به تانک گفتم: "خیلی متاسفم." من شکم سخاوتمندانه او را تحریک کردم تا ببینم آیا او درد دارد و آیا چیزی متورم است یا بی جا است. "آخرین باری که دچار اسهال شده است؟"

مالک گفت: "دیشب." "اما این رنگ سبز عجیب و غریب بود و"

وقتی به در پشتی نگاه کرد ، مکث کرد و ابروهایش را جمع کرد.

یک گودال زرد کوچک از پوست زیر در در حال تراوش بود و در حالی که به سمت کفش های من می آمد ، درون دریاچه ای پهن می شد.

من حوله های کاغذی را بیرون کشیدم و با پا روی زیر در قرار دادم ، گفتم: "خیلی متاسفم". صدای قدم ها را شنیدم و مانی با زمزمه هایی به ککوآ گفت. "این سگ من است ، و او واقعاً ناراحت است که من اینجا با شما هستم و با او بیرون نیستم."

صاحب تانک خندید. او گفت: "Tank's same way."

"او سال گذشته یک کاناپه خورد وقتی که ما او را در چهارم ژوئیه تنها گذاشتیم."

"یک کاناپه؟" من پرسیدم.

وی گفت: "یک کاناپه" ، تلفن همراه خود را برای اثبات عکاسی بیرون کشید. شوخی نمی کرد

برگرفته از کتاب ALL DOGS GO TO KEVIN نوشته جسیکا وگلسانگ. © 2015 توسط جسیکا وگلسانگ ، DVM. تجدید چاپ با مجوز انتشارات مرکز بزرگ. کلیه حقوق محفوظ است

توصیه شده: